مالیخولیا

یک شب آخر همه چیز تمام میشود،شب خواهد بود اما همه جا غرق در یک روشنایی روشن تر از روز فرو خواهد رفت،تو آرام میگیری ،صورتت پر از جوانی و لبخند خواهد شد و من در کنار این جان آرام ،قرار خواهم گرفت،تمام وجودم غرق در یک تسلیم و رضایت بی حد خواهد شد و ما خدا را خواهیم دید،در کنار هم بودن چقدر خوب است ،در کنار هم ماندن و در کنار هم راهی شدن،گاه فریب خورده ام،گاه خود را به تاریکی ها سپرده ام ،گاه لبریز خشم بوده ام،گاه پر از تردید اما میدانم خدای خوبم ،آن خدای آگاه بر جانها،میداند به روشنی همان روشنای موعود،که در تمام لحظاتم ،چه سخت ،چه آسان ،وجودش را در خون خود همراه با تپش قلبم ،جاری در رگهایم حس کرده ام و او در من بوده است و من ذره ای در ذات اقدسش،با تمام وجود دوستش داشته ام اما کتمان عصیان همیشه ام ،دروغی عظیم خواهد بود،من!من عاصی!خدا را دوست داشته ام اما هرگز او را نپرستیده ام!!!من،من گمراه!همیشه خدا را در جان و تنم دیده ام اما کفران ورزیده ام بیشتر از هر ابولهب و هر ابو جهل!من فرزند بهشت بوده ام و هنوز روزهایی که کمتر گناه میکنم،در شبانه اش رویای سرزمین اجدادی ام بهشت را میبینم اما باز برای گشودن درهای جهنم الحاح میورزم!!!من ،من گمراه عاصی ناخرسند شیطان را بهانه نمیکنم، که گاه که در آیینه خیره میشوم،حقیقت شیطان را در رخ خود میبینم!!!!!

من،من شیطان ،من رانده شده از بهشت،خدا را دوست دارم اما باز او را فراموش میکنم در همهمه ملعبه های هزار رنگ زندگی اما میدانم خداوند مرا گمراه نمیمیراند و گمراه زنده نخواهد کرد،خداوند مرا از مادر بهشتی ام جدا نخواهد کرد حتا اگر شیطان در من رسوخ کرده باشد،خدا با توست مادر و من درکنار تو و حوریان بهشتی به عشق ما حسادت خواهند کرد و به جرم گناه کبیره شان تبعید خواهند شد به زمین و اینبار چرخه با ملائک آغاز خواهد شد........

به حقیقت آدمی باش

چگونه میشود که ما اینقدر خودمان را عادی میابیم یا حتی گاه خود را نمیشناسیم،گاهی گم میکنیم خود را و خلاصه آنکه چه محدود و انگشت شمارند آنها که از آغاز تاریخ پیدایش بشر تا کنون خود را به راستی شناخته اند و حقیقت ارزشمند وجود خود را در یافته اند!پدر راست میگوید که ما به خلقیات حیوانی علاقمند تریم و همین شاید یکی از اصلی ترین فاکتورهای خود گم کردگی باشد،و در این گمراهی به نظر من دهان آدمی اساسی ترین نقش را دارد،میجود،مدام!چرت میگوید بی پروا و بی اندیشه!اکسیژن پاک را می بلعد بدون آنکه شکر گذار دو نعمت باشد و هر چه جهان پیشتر میرود انسان بیشتر شبیه حیوان میشود ،راستش ،راست راستش میترسم نکند در آینده آدمی حتی چهار چنگولی راه برود!!!!السابقون السابقون،اولئک المقربون! راست میگوید خدا که پیشینیان مقرب ترند و ما هیچگاه راست ترین حرفها را نمیشنویم،یا میشنویم و تعمق نمیکنیم ،شاید این هم عامل دیگر سیه روزی باشد،هر چه هست باید سکوت کرد و غور کرد و سکوت کرد و تامل و یادمان باشد :خور و خواب و خشم وشهوت،شغب است و جهل و ظلمت     حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت!

لعبتکان

امروز باز دیدمت،و دریافتم فرار از آنچه باید رخ دهد هرگز ممکن نیست!سالهاست که از دیدنت گریزانم، از به یاد آوردنت و از یادآوری آن زجر عمیق و آن زخم کاری که عشق نافرجام تو تا ابد بر قامت جانم،باقی گذاشته است،ندامت نگاهت برایم سخت پوچ و بی ارزش است،سکوتت،سر به زیر افکندنت و از پایین تر از قهقرا به من نگریستنت،انگار این زمان برایت شبیه یک پیکره از اساطیر میشوم و ندامت چشمان روشنت!!!بی اختیار یاد ترانه ای می افتم که در روزهای عاشقی نوجوانی به یاد تو از فرط شنیدنش،حتا در خواب زمزمه میکردمش:ای که چشم روشنت را سایه های غم گرفته.......خودت هم میدانی حتا قادر نیستم یک سلام خشک و خالی تحویلت دهم،عادی باشم،یا حتا متکبر،میدانی؟از سر خودخواهی و خودستایی نباشد این وسط تو باختی همه چیز را اما نمیدانم چرا من شکل بازنده ها عمل میکنم؟؟؟؟

به قول خودت افسوس و صد افسوس!!!!با این حال خوشحالم که تو بودی ،هستی،بهانه ای برای این روح عاصی که توسط وجود تو خودش را بیشتر از بیش آزار دهد،تنها که میشوم میبینم هیچ وقت عاشقت نبوده ام،حس متناقض است،فقط از سر لجبازی و عصیان همیشه ام تو را میخواستم و حالا سالها گذشته است،من تکیده تر از سالهای عاشقی و تو فربه تر از آن روزها و این نشان میدهد که ما هیچگاه آدم هم نبوده ایم،تو بی خیال عالم و من پر از سودای افکار تو در تو و عجیب اینکه آیدا تو را دوست دارد اینچنین و سوین کوچک که اینگونه مرا خاله میخواند،اینچنین آشنا،راهروها ی دنیا هر چقدر هم که تو در تو باشند باز به هم راه دارند،و باز فلسفه اختیار در ذهنم پودر میشود،ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز!!!!!!!

پایان

وقتی کسی عزم جزم میکند که در کوچه پس کوچه های زندگی خودش را بی هیچ نشانی گم وگور کند،یک معنی میدهد این کار،اینکه این آدم از اعماق وجود سرگشته و حیران وحتما تنهاست و دلبسته به این تنهایی و گمنامی،چنگ میزند به تمام راهها وبیراهه ها که مبادا کسی چینی نازک تنهایی اش را ترک دار کند،این آدم اتاق تاریک را بیشتر دوست دارد،لباسهای تیره را بیشتر می پوشد،هوای ابری و بادی و بارانی دیوانه اش میکند،حتا اگر پیر باشد در این هوا باز عاشق میشود مثل روزهای جوانی،مدام در حال نبش قبر گذشته ها ست طوری که گذشت زمان را دیر حس میکند،آنقدر در خود فرو رفته که گاه سالها با چشم باز غرق رویا بوده است و هیچ کس او را نمیداند  و آنچنان هشیار که حتا در خواب با حضور حتا سایه ای در تیرگی اتاق از خواب بر میخیزد،عاشق گم و گور شدنم،عاشق نبودن،بودن و در چشم نبودن،عاشق انزوایی که برایم همیشه خواستنی بوده و هست،این روزها بیشتر از قبل خودم را حبس میکنم،و به تو فکر میکنم ،به تو که همیشه تازه ای،آنقدر غرق تو میشوم که خودم را هم از یاد میبرم،حال و روزم شبیه دیوانه هاست اما این حال را دوست دارم،حال با تو بودن و از همه به غیر تو بریدن،عزم جزم کرده ام که پایان ما با هم باشد،عزم جزم کرده ام که رفیق نیمه راه نباشم،عزم جزم کرده ام با هم برویم مادر..........

کاشکی میشد تو بدونی.......

روزی که سمانه عزیزم این وبلاگ رو برای من درست کرد،گفت صدی عنوانش رو چی بزارم؟گفتم عنوان چی؟گفت وبلاگت،گفتم هر چی خودت گذاشتی خوبه،بعد چند دقیقه پیام داد،برای آیدا،گفتم عالیه!!!!!

امشب اما دلم میخواست عنوان وبلاگم مادرانه باشه،دلم میخواست هر شب بیام اینجا و فقط وفقط از تو بنویسم مامانی،از تو که اینهمه سکوتت عذابم میده،از تو که اینهمه دوست دارم،از تو که امروز پا به پای اشکام، اشک ریختی،مامان جونم هنوز با تمام وجود تو هم گره خوردیم،من وتو،مادر ودختر نمونه،چشمون زدن مامان،رابطمون رو چش زدن،دوستیمونو،عشقمونو،مامان کی باورش میشد ؟؟کی نفرینمون کرد؟کی آرزو کرد تو دلش که مثل ما باشه،اما دید نمیشه،آه کشید و حالا.....

مامان همه حرفهایی که بوی دلداری میدن،طعم تسلیت دارن حالم رو بد میکنن،من چقدر باید عوضی باشم که تو داری ته میکشی،من برم پی خودم و زندگی خودم؟مامانی این عذاب منه،میدونم اما نمیدونم به چه گناهی؟شاید به جرم آنچنان دوست داشتنت که حتا خدا رو از یاد میبرم،به گناه اینکه تو بت همیشه و هنوز منی و حتا خدا و آلزایمر هم قادر به شکستنت نیستن ،بزار با هم عذاب بکشیم،بزار صیقل پیدا کنیم،تو الماس میشی مامانی،من زغال میشم از داغ نبودنت،بودن و اینگونه بودنت،کی حال منو میفهمه؟؟؟؟

نمیخوام هیشکی حالم رو بدونه،کاش هیشکی هیچ وقت سر نزنه به این صفحات،اینجا فقط باید جای من باشه و از تو گفتن،گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش....

مامان خوبم،مامان قشنگم،روزهای ابری،طوفانی،روزهای بی تو بودن و از تو در خلوت با خود نجوا کردن نزدیکه،کاش ،کاش،کاش خدا فرصت میداد در هوشیاری از هم خداحافظی کنیم،مامانی غربت نگاه مهربونت که پر از شعر و ترانه است ،که پر از حرفهای ناب گم شده در دالان تاریک ذهن خاموشت هست،تا زمانی که جان در بدن دادم،چون دشنه ای به پهلوی جانم خواهد بود....................