پایان

وقتی کسی عزم جزم میکند که در کوچه پس کوچه های زندگی خودش را بی هیچ نشانی گم وگور کند،یک معنی میدهد این کار،اینکه این آدم از اعماق وجود سرگشته و حیران وحتما تنهاست و دلبسته به این تنهایی و گمنامی،چنگ میزند به تمام راهها وبیراهه ها که مبادا کسی چینی نازک تنهایی اش را ترک دار کند،این آدم اتاق تاریک را بیشتر دوست دارد،لباسهای تیره را بیشتر می پوشد،هوای ابری و بادی و بارانی دیوانه اش میکند،حتا اگر پیر باشد در این هوا باز عاشق میشود مثل روزهای جوانی،مدام در حال نبش قبر گذشته ها ست طوری که گذشت زمان را دیر حس میکند،آنقدر در خود فرو رفته که گاه سالها با چشم باز غرق رویا بوده است و هیچ کس او را نمیداند  و آنچنان هشیار که حتا در خواب با حضور حتا سایه ای در تیرگی اتاق از خواب بر میخیزد،عاشق گم و گور شدنم،عاشق نبودن،بودن و در چشم نبودن،عاشق انزوایی که برایم همیشه خواستنی بوده و هست،این روزها بیشتر از قبل خودم را حبس میکنم،و به تو فکر میکنم ،به تو که همیشه تازه ای،آنقدر غرق تو میشوم که خودم را هم از یاد میبرم،حال و روزم شبیه دیوانه هاست اما این حال را دوست دارم،حال با تو بودن و از همه به غیر تو بریدن،عزم جزم کرده ام که پایان ما با هم باشد،عزم جزم کرده ام که رفیق نیمه راه نباشم،عزم جزم کرده ام با هم برویم مادر..........

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.