بهارانه

ای همه جان سبز،ای همه تن تازگی،ای اعجاب روزگار،ای تحول شگرف ،ای زنده شدن از پی مرگ،ای گرمای لطیف در پی سرمای سخت،ای پر از شکوفه های رنگین،ای سراسر عطر و شمیم، ای پر از ترانه های آهنگین،ای آغاز دوباره،ای روح فصل ها،ای پر از پیغام سرور،ای شعر دوباره صلح،ای پرچم افراشته طبیعت،باز آمدنت مبارکباد،دوباره دیدنت را به دیده منت مینگرم و با تمام جان لحظات سرشارت  را استنشاق میکنم و سال جدیدی را که طلایه دار آمدنش هستی به تمامی دوستانم و هم عصرانم شادباش میگویم،امید که روزگارشان پر از سبزی و ترانه و نور باشد ،نوروز پیروز!

بهار لعنتی

بوی بهار می آید،نه اینکه حرفی برای گفتن باشد ،امیدی به روییدن دوباره ای،نه،نه،نه!

اما دلم خواست خانه تکانی کنم،تنها،دست تنها،نه از سر اشتیاق و مستی جوانی،نه،نه،نه!

خواستم خود را بیازارم بیشتر از همیشه،خواستم غرق شوم در یک امید عبث،خواستم تنهای تنها ،خود را به بیگاری بیازارم،دیروز آمدم تو را با خود به خانه ام آوردم، و خود را با دیدنت به صلابه مضاعف کشاندم که ابله به چه دلخوش میکنی،به روزگاری که اینچنین با تو کرده ،با تو که بی اغراق کاملترین زن در میان زنان محیط خود بودی،تو در سکوت به من نگاه میکردی و من بی محابا حرف میزدم برایت،مثل دیوانه ها،همه چیز میگفتم،همه چیز،وتو مظلومانه با گریستنم، مثل ابر بهار لعنتی گریه میکردی....

کاش حرف نمیزدم،کاش خفه میشدم،کاش خانه تکانی نمیکردم، کاش زخم اینگونه بودنت را چنین نمک پاشی نمیکردم! !!

همیشه میگفتی آخر این احساسات دیوانه وار ،تو را دیوانه میکند، راست میگفتی مادر!!!من هم دارم ..........