حس خوب

.....و

خدایی 

که در این نزدیکیست. .....

جین ایر

اولین بار که جین ایر رو خوندم،کلاس اول راهنمایی بودم،هیچ وقت اهل خواندن کتابهای سطحی نبودم،حتی دوران بچگی،نوجوانی،و این رو مدیون داداش شاپور هستم که همیشه عمیق بود و هست و پر از نوآوری، پر از تلاش،خستگی ناپذیر و استوار (تنش به ناز طبیبی نیازمند مباد! )،از همون صفحه اول عاشقش شدم و تا امروز که نمیدونم برای بار چندمه که میخونمش،باز پر از هیجان میشم،از همون اوان نوجوانی با جین یکی میشدم و معشوق خیالی من آقای روچستر بود اما با قیافه ای جدابتر،نه سبزه رو،وچشمانی نافذ و گیرا اما نه درشت!!!

در تمام این سالها ،در روزهایی که شدیداً غمگین و پوچ و خالی بودم و بسیار اتفاق می افتاد که به خاطر ذات دمدمی ام، اینگونه باشم،به این کتاب پناه میبرم و هر بار که میخواندمش، باز هم به طرز عجیب و باورنکردنی برایم گیرا و جذاب بود،و در تمام لحظات جین با او یکی میشدم و همیشه عاشق ستایشگر دوست دوران لوود او،هلن بودم،آن موجود فرشته خو،دیروز باز با همان حس خالی احساس نیاز کردم که جین ایر بخوانم و گم شوم در این کتاب و همه چیز را ،همه واقعیت را از یاد ببرم و پناهنده شوم به دنیای فانتزی این کتاب،دیشب تا صبح بیدار بودم ،با ولعی عجیب جملات را سر میکشیدم،تمام تصاویر و مناظر را با کیفیت عالی در ذهنم بازسازی میکردم و براستی خوش بودم،چرااااا؟من از میان همه کتابها اینگونه این کتاب را به طرز بیمارگونه ای،دوست میدارم؟؟؟؟؟امروز بسیار فکر کردم،شاید یکی از دلایلش رها بودن جین از احساسات ناشی از وابستگی به عزیزانی است که هرگز در زندگی نداشته است و من تمام عمر به دنبال این رهایی بوده ام،استقلال جین،پاک بودنش با وجود داشتن تمام امیال انسانی،رها بودنش چون نسیمی آواره، خوب بودن غیر مشروط او و تزکیه نفسی که در طول سالها در سکوت و فارغ از هیاهو کسب میکند،من جین ایر را دوست دارم،چرا که هیچ موجودی به اندازه او ،در کشوری دیگر،در تاریخی دیگر به دست نه خدا،که نویسنده ای او را خلق کرده!اینچنین به من و خلقیات من نزدیک نبوده است،من جین ایر را دوست دارم،چرا که او همزاد من است،من طرز راه رفتنش را،نفس کشیدنش، قامت کوتاه و ریزه اش را خوب میشناسم،من جین را زیسته ام!!!!

پرواز

یه وقتایی بیخودی امیدواری،الکی،از روی حس ششم،یا گاهی از شدت افزونی درد و رنج،به قول عوام آدم پوست کلفت میشه،حال این روزای منه،نه از سر ایمان،نه از روی اخلاص،بلکه از روی یاس و آشفتگی شدید روحی،یهو ،خیلی یهویی،بدون اینکه براش برنامه ریزی کرده باشم،یا رو خودم  و افکارم کار کرده باشم،آرومم، مثل خلبان اردنی تو قفس آتیشی داعش،یه جور تسلیم،یه جور عجیب،بهش که فکر میکنم  چرا یهویی تو اوج فاجعه،اینقدر درونم آرومه،گیج میشم،حتی خودمم نمیدونم چمه؟؟؟؟نه اینکه حال خوبی باشه، نه!!!که اصلا نیست!!!!!بیشتر نگران خودم میشم وقتی اینجوری پر از یه خالی عجیبم،شاید اثرات قرص ها باشه، شاید خدا داره یواشکی دستگیرم میشه،شاید دارم خل میشم،شاید داره یه فرجی میشه؟؟؟؟شاید مرگ خیلی هم نزدیک نیست؟؟؟حتا اگه باشه هم ترسی ازش ندارم،یه رهایی بزرگ با اندکی زجر،می ارزه!!!!و پرواززززززززززززز