کاشکی میشد تو بدونی.......

روزی که سمانه عزیزم این وبلاگ رو برای من درست کرد،گفت صدی عنوانش رو چی بزارم؟گفتم عنوان چی؟گفت وبلاگت،گفتم هر چی خودت گذاشتی خوبه،بعد چند دقیقه پیام داد،برای آیدا،گفتم عالیه!!!!!

امشب اما دلم میخواست عنوان وبلاگم مادرانه باشه،دلم میخواست هر شب بیام اینجا و فقط وفقط از تو بنویسم مامانی،از تو که اینهمه سکوتت عذابم میده،از تو که اینهمه دوست دارم،از تو که امروز پا به پای اشکام، اشک ریختی،مامان جونم هنوز با تمام وجود تو هم گره خوردیم،من وتو،مادر ودختر نمونه،چشمون زدن مامان،رابطمون رو چش زدن،دوستیمونو،عشقمونو،مامان کی باورش میشد ؟؟کی نفرینمون کرد؟کی آرزو کرد تو دلش که مثل ما باشه،اما دید نمیشه،آه کشید و حالا.....

مامان همه حرفهایی که بوی دلداری میدن،طعم تسلیت دارن حالم رو بد میکنن،من چقدر باید عوضی باشم که تو داری ته میکشی،من برم پی خودم و زندگی خودم؟مامانی این عذاب منه،میدونم اما نمیدونم به چه گناهی؟شاید به جرم آنچنان دوست داشتنت که حتا خدا رو از یاد میبرم،به گناه اینکه تو بت همیشه و هنوز منی و حتا خدا و آلزایمر هم قادر به شکستنت نیستن ،بزار با هم عذاب بکشیم،بزار صیقل پیدا کنیم،تو الماس میشی مامانی،من زغال میشم از داغ نبودنت،بودن و اینگونه بودنت،کی حال منو میفهمه؟؟؟؟

نمیخوام هیشکی حالم رو بدونه،کاش هیشکی هیچ وقت سر نزنه به این صفحات،اینجا فقط باید جای من باشه و از تو گفتن،گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش....

مامان خوبم،مامان قشنگم،روزهای ابری،طوفانی،روزهای بی تو بودن و از تو در خلوت با خود نجوا کردن نزدیکه،کاش ،کاش،کاش خدا فرصت میداد در هوشیاری از هم خداحافظی کنیم،مامانی غربت نگاه مهربونت که پر از شعر و ترانه است ،که پر از حرفهای ناب گم شده در دالان تاریک ذهن خاموشت هست،تا زمانی که جان در بدن دادم،چون دشنه ای به پهلوی جانم خواهد بود....................

نظرات 1 + ارسال نظر
سحر خانم جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 14:35 http://sahar8.vba.ir

خیلی ممنون از وب سایت خوبتون که فوق العاده عالیه....واقعا متشکرم....
98158

لطف شماست عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.