لعبتکان

امروز باز دیدمت،و دریافتم فرار از آنچه باید رخ دهد هرگز ممکن نیست!سالهاست که از دیدنت گریزانم، از به یاد آوردنت و از یادآوری آن زجر عمیق و آن زخم کاری که عشق نافرجام تو تا ابد بر قامت جانم،باقی گذاشته است،ندامت نگاهت برایم سخت پوچ و بی ارزش است،سکوتت،سر به زیر افکندنت و از پایین تر از قهقرا به من نگریستنت،انگار این زمان برایت شبیه یک پیکره از اساطیر میشوم و ندامت چشمان روشنت!!!بی اختیار یاد ترانه ای می افتم که در روزهای عاشقی نوجوانی به یاد تو از فرط شنیدنش،حتا در خواب زمزمه میکردمش:ای که چشم روشنت را سایه های غم گرفته.......خودت هم میدانی حتا قادر نیستم یک سلام خشک و خالی تحویلت دهم،عادی باشم،یا حتا متکبر،میدانی؟از سر خودخواهی و خودستایی نباشد این وسط تو باختی همه چیز را اما نمیدانم چرا من شکل بازنده ها عمل میکنم؟؟؟؟

به قول خودت افسوس و صد افسوس!!!!با این حال خوشحالم که تو بودی ،هستی،بهانه ای برای این روح عاصی که توسط وجود تو خودش را بیشتر از بیش آزار دهد،تنها که میشوم میبینم هیچ وقت عاشقت نبوده ام،حس متناقض است،فقط از سر لجبازی و عصیان همیشه ام تو را میخواستم و حالا سالها گذشته است،من تکیده تر از سالهای عاشقی و تو فربه تر از آن روزها و این نشان میدهد که ما هیچگاه آدم هم نبوده ایم،تو بی خیال عالم و من پر از سودای افکار تو در تو و عجیب اینکه آیدا تو را دوست دارد اینچنین و سوین کوچک که اینگونه مرا خاله میخواند،اینچنین آشنا،راهروها ی دنیا هر چقدر هم که تو در تو باشند باز به هم راه دارند،و باز فلسفه اختیار در ذهنم پودر میشود،ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز!!!!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.