اعتقاد به ....

این متن نوشته آنا درویان

 (همسر کارل سیگن ستاره‌شناس بزرگ آمریکایی) هست.


زمانیکه ﻫﻤﺴﺮﻡ مُرد آدمهای زیادی پیشم آمدند و از من پرﺳﯿﺪﻧﺪ ﺁﯾﺎ ﮐﺎﺭﻝ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪﯼ آخر ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ایمان آورد. آنها ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ مدام ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺁﯾﺎ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ خواهم دید.


ﮐﺎﺭﻝ ﺑﺎ شهامتی مثال زدنی ﺑﺎ ﻣﺮﮒ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ سعی نکرد به موهمات پناه ببرد.


ﺗﺮﺍﮊﺩﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻭ ﻣﯽ دانستیم ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ دوباره همدیگر ﺭﺍ نمی بینیم، من هرگز ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ مجددا ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻝ ﺑﭙﯿﻮﻧﺪﻡ. ﺍﻣﺎ ﻧﮑﺘﻪ ﯼ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ این است، زمانیکه ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ، یعنی ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ، ما با ﺩﺭﮎ این موضوع که حیات بسیار ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ با طراوت زندگی کردیم.

ﻣﺎ هرگز تظاهر به بی اهمیتی ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﺎ این تعریف که ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ فراق نهایی نیست، نکردیم.

جوری ﮐﻪ وی ﺑﺎ ﻣﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، و طوری ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ برخورد ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ، شیوه ای بود ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺍﺯ یکدیگر ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﯼ ﺧﻮد مراقبت می کردیم، او همیشه اینگونه زندگی کرد. ﺍﯾﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ نظریه است که من او را یکروز ﻣﻼﻗﺎﺕ ﮐﻨﻢ.

ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﻝ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ. ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ. ﻣﺎ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﯾﻢ. ﻣﺎ یکدیکر ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﯿﻬﺎﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺷﮕﻔﺖ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺑﻮﺩ.


آاااای عشق

آنک ای عشق!

ای رستگار ترین حس،

این تو و دستان نارسش...

آنک ای عشق!

ای مهجورترین واژه،

این تو و کلام نا گفته اش......

آنک ای عشق!

ای همیشه تنها،ای هماره غمین،

این تو و خموشی بی پایان او.....

آنک ای عشق!

ای سرشار از تهی،

این تو و پوچی قلب مهربانی که باید بتپد،فارغ از عشق،فارغ از زندگی.........

(For my lovely freinds R&N)

فاصله

دختری کنار پنجره آمده است

چهره اش معمولی ست زیبایی خاصی ندارد از سایه اش به هنگام رقص هم می شود فهمید که از اندام خوش تراش چیزی نصیبش نشده

چشم هایش از دور بی هیچ حسی یادآور تکرار است

موهایش فقط محض زنانگی شانه خورده اند

او را دوست ندارم اما نگاهش می کنم

هر شب ..

مثل او زیاد دیده ام در شهر

مثل او زیاد پیدا می شود ..

اندازه ی تمام پنجره های شهر

معمولی معمولی

یک بار هم اشتباه کردم به خانه شان زنگ زدم گوشی را برداشت خودش بود 

صدایی خش دار .. مردانه .. مردانه .. هیچ ظرافتی ندارد این همسایه

ولی نمی توانم دست از تماشای او بردارم

چیزی ناشناخته مرا به او مشغول کرده

دلم می خواهد همه ی کارهایم را کنار بگذارم و ببینمش

از همین جا .. هر شب .. همیشه .. حتی زمانی که دو صفحه مانده تا خواندن کتاب هایی که هدیه گرفته ام تمام شود

اما شک ندارم تا بفهمد کسی حواسش به اوست زیبا خواهد شد

خوش تراش .. ظریف ..

نه نمی گذارم بو ببرد

معشوقه بودن شغل خوبی نیست

همان طور که عاشق بودن درآمدی ندارد

بی علاقه دوست داشتن .. یا علاقه داشتن .. بی دوست داشتن

من دلم می خواهد همینطور پیر شویم هر دو

بی آن که پنجره ها زیر بار صبح آشنایی بروند

دوست دارم همیشه بین تخت من و تخت او یک خیابان پهن عبور کرده باشد

و ماشین ها هر روز با بوق هاشان یادآوری کنند این فاصله خوب است خوب است خوب است!

و  مثل تمام آن کتاب هایی که تمامشان نکردم 

اندازه ی دو صفحه  از او مانده باشد

من از نتیجه گرفتن های ته داستان ها بیزارم

از فهمیدن چیزی که مرا به او مشغول کرده دختری که مثل او زیاد پیدا می شود ..


#رسول_ادهمی