شب بی ستاره

چقدر نوشتن برایم سخت شده است،دستم به هیچ کاری ،حتی نوشتن که روزگاری برایش محبوبترین کارها بود،رضا نیست،دستم به انجام هیچ کاری بر نمیخیزد چرا که قلبم افسرده است،چشمهایم  خسته اند از بارشهای همه فصله شان،روحم از عذاب این زنجیر درمانده تر از همیشه در گوشه ای از جانم کز کرده است و هیچ تقلایی نمی کند،خدایاااااااااااااااااا!با تمام رگ و پی و استخوانم درمانده ام،مرا میبینی از آن بالا،از عرش کبریاییت! !!!من کوچک را ؟؟؟؟؟به چه می آزماییم؟؟؟؟اصلا هستی؟؟؟؟وجود داری؟؟؟؟خدایاااااااااا،اگر هستی ،مرا ببخش ،مادر را،پدر را،همه ما را،ما آدمهای بدی نبودیم،خیلی هم عالی نبودیم اما سعی کردیم ،همه سعیمان را که دیگری را ولو یک مور کوچک نیازاریم، خدایاااااااااااااااااا امشب از همیشه ،از همه این روزها و سالهای مه گرفته و بی جان و کسل،خسته تر و دلشکسته ترم،اینجا و در کنج تنهاییم با تمام وجود زجه میزنم،التماس میکنم،دعا میکنم ،سر خم میکنم،هیچ میشوم و از تو با سری افکنده تقاضای آرامش میکنم برای مادر،بر جان و جسم من سخت بگیر،بدترین دردها را در جسم من قرار ده،به خداییت سوگند که از صمیم قلب بنده و شکر گذار خواهم بود،خدایااااااااااااااااااااا،از جان من بکاه،مادرم را آرامش بده،سلامتش را نمیخواهم خدای من،اما اینچنین عذابش نده،عذابمان نده،خدایاااااااااااااااااا قسمت میدهم به ارواح همه انسانهای مقدس،از وجود من هر چه میخواهی بکاه،مادر را در آغوش لطف خود بگیر اما،مرا از خودت بران،در دنیا و آخرت معذبم کن اما مادر ،دیگر خسته است،دیگر نایی ندارد،خدایاااااااااااااااااا بسسسس است......

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.