شب عریان

شب،باز شب،خانه خودم،باران،آغازین شبهای زمستان،دستهای کوچک آیدا و صدای دلگرم کننده نفس هایش،و من که دل نمیکنم از او،از کنار تختش نشستن و ساعتها،بی اغراق ساعتها خیره شدن به دخترکم که در خواب ناز،زندگی را آرام و بی تشویش ،رویا می بیند،دلم قرص تر میشود شبهای اینچنین خیس و بارانی،دلم قرص تر میشود به خدا،به اینکه هنوز دوستمان دارد و رحمت را از ما انسانهای نا سپاس دریغ نکرده است،خدایا تو را سپاس،نه از سر ترس و رعب،با دلی خاشع و شرمگین سپاست می گویم ای شنواترین،بینا ترین وواقف ترین به احوال همه ما غافلان!

 یاد روزهای بچگی همیشه با من است و رجوع به خاطرات ،مرا بیشتر از پیش به حقیقت تشابه بسیار نزدیک اخلاقی من و مادر در سن و سال مشابه ،هدایت میکند،یادم است مادر عادت نداشت منزل کسی بماند برای خواب ،حتا منزل پدر بزرگ،از مسافرتها ی طولانی خوشش نمی آمد و همیشه حریم وخلوت خاص خودش را داشت،وقتی از مسافرت بر میگشت شکر می گفت و با صدای متین و مهربانش می گفت هیچ جا،خونه آدم نمیشه،از ته دل میگفت،منم همینطوری ام،شعار زندگی کولی وار میدم اما تمام شبهایی که خونه نیستم خوابم نمیبره مگر از سر خستگی و ضعف مفرط،حمام باید دم دستم باشه،مادر منم و من مادر،چقدر خوب که ما مثل همیم ،چقدر خوب که او مادر من است،بانوی همیشه لحظه هایم،چقدر دوست داشتنش قوت قلب است و نزدیک کننده به خدا،چقدر وجود مهربانش رحمت  است و لطف،چقدر بیماری آلزایمر به چهره زیبایش می آید،مثل یک پرتره از نقاشی مشهور،زنی زیبا با نگاهی گنگ،دهانی نیمه باز ،گیسوان چون شب ،سیاه،امروز بعد از هفته ها،تمام زوایای صورت و اندامش را عمیق از نظر گذراندم،کسی دیگردرجسم مادرم،زندگی میکند که او نیست،امروز با اندوه فراوان دریافتم که مادر رفته است برای همیشه و باز تمام جانم درد گرفت،اما این غریبه را هم دوست دارم،،دلم برایش میسوزد و برای خودم هم،دلم برای همه هم عصرانم که اینچنین در خواب،رویای زندگی میبینند میسوزد،اما باز هم خدا را از خلوص قلب سپاس میگویم و....در تنم خرچنگی است ،که مرا میکاود،خوب میدانم که تهی خواهم شد و فرو خواهم ریخت......

مادر روزهای زوال در راه است وزیستن زیبا است و افسوس زنده ماندن کوتاه است.

مادر پایان قصه نزدیک است......

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.