روز بد

گاه استیصال ،تنها کلامی که در مغزم مرتب تکرار میشود و ناخودآگاه به زبانش می آورم:چه میشه کرد؟ است،همیشه،همیشه و امروز هم و این زمان هم باز تو سرم همش پر است از چه میشه کرد؟؟؟؟؟یک حس تضاد با همه آدمها،حتی همه اشیا درونم را نا آرامتر از همیشه کرده،روزگار غریبی است،در جمع تنهاییم، به گاه انزوا همهمه اصوات افکار خودمان ،از هر اجتماع مزاحمی،آزاردهنده تر است و دریغ از آرامش،دریغ از نگاه آرام،چشمها در چشمخانه، قرار ندارند،زبان بیش از دندانها به نشخوار  خو گرفته است،نشخوار تراوشات مغز بیمار و اصلا چرا من جمع میبندم،چرا همه آدمهای خوب و خوشبخت رو با خود مستاصل و ویرانم یکی میکنم؟؟؟؟؟چرا بعد او همه چیز آوار شد بر وجود ناتوانم،چرا هیچ مسکنی برای تسکین این درد بی پیر نمی 

یابم؟او بود که مقاومت را به من  آموخت،برایم گفت از ایندیرا گاندی،بی نظیر بوتو،مارگارت تاچر،فلورانس نایتینگل،ماری کوری،و تمام زنهای  موفق،و میخواست  من هم موفق باشم اما نشدم،میزان  ابتلای من به او ،پیشی گرفت بر همه انگیزه ها برای زن موفق بودن،موفقیت چه حاصلی دارد وقتی نگاه ستایشگر او به من خیره نیست،وقتی مرا از یاد برده است،امروز روز بدی بود مثل غالب روزهای بی تو بودن،اما امروز بدتر بود،بدتر از ما بقی روزهای خاکستری....

نظرات 1 + ارسال نظر
Pi پنج‌شنبه 5 آذر 1394 ساعت 00:55

Ba in hame
Ey ghalb dar be dar
Az yad manar
Ke ma
Eshgh ra
Reayat kardim
Ensan ra
.,shAmloo

نه،نه،نه،هیچ التیامی نیست ،زخم من کاری تر از این حرفاست........

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.