همدرد

روزگارت چه رنگی است؟دلت می خندد آیا؟چشمهایت چقدر گنجایش دارند برای دیدن خوبی؟دستهایت بخشیدن را دوست میدارند؟در شبانه های سرد عزلت،در کنج خلوتکده دلت شمع روشن میکنی؟خیال خاطره بازی داری آیا؟نگاهت همیشه مشتاق برگشت به عقب و دیدن تصاویری است که سالهاست در زمان حل شده اند؟پاهایت هوس رفتن، بی امان رفتن به نا کجا را دارند؟لبهایت از هم باز میشود که بگویی اما در سر نهیب خفقان جولان میدهد و خاموش می مانی؟دستت مدام به قلم میرود و مینویسی نه از سر عقل که از سر احتیاج،احتیاج مبرم به نوشتن، نوشتن و باز هم  نوشتن،در سرت تصویر هزار چهره میچرخد و آوای هزار صوت طنین انداز است و مدام ،بی جهت،کلافه ای؟؟؟؟اگر این گونه ای بدان !که سخت تنهایی!!!و هر چه  ابعاد این تنهایی بزرگتر باشد تو به خلق حماسه نزدیکتری! بگذار سکوت و تنهاییمان را بزرگ کنیم،بگذار چله نشین غم هایمان شویم،بگذار در خاموشی این درد عظیم، حماسه ساز شویم. .....

نفس

این روزها نفس کشیدن  برایم سخت شده است،چه تلخ است تنفس در هوایی که اکسیژن آنرا برگهای  درختانی  تامین میکنند که ریشه هاشان پر از ترافیک کرمهایی است که از جان عزیزان رفته،جان گرفته اند،حوصله ام سر رفته از این زندگی،دلم مرگ میخواهد!

برای گلناز

از بر شاخه مرغی پریده،مانده بر جای از او،آشیانه....

دوستانه

نگاهت چقدر زنده است ،عکس های بیشماری از انسانهای رفته دیده ام،نگاه همه شان به گونه ای زنده است و حرفهای ناخوانده در سکوت قابها را فراوان دیده ام،دیده ایم،اما باور کن نگاه تو عجیب جاندار است و پر طپش ومن میتوانم حس آن لحظه را که عکاس، آن عکاس خوشبخت،تصویر تو را جاودانه میکرد بفهمم،شیطنت همیشگی ات را به آرامی به متانتی آنی بدل میکنی و چشمهای فریبای تو، که در هیچ چهره ای یافت نمیشود،در آن لحظه برای ابد خاطره می شود، سالهاست که در هجوم بی شمار روزمرگی های کسالت بار حتی خودم را از خاطر برده ام و این روزها عجیب افسوس میخورم که چرا در تمام لحظه هایی که دلتنگ تو میشدم، خودم را گول زدم، که نه بگذار همه چیز فراموش شود، بگذار خاطره ها محو شوند، دیگر امیدی به دیدار نیست و اگر باشد شوقی برنخواهد خواست از نگاههای خسته مان،امشب عجیب دلتنگ توام گلی جان، دلتنگ حرفهای به قول خودت نقشبندیمان، من و تو بیشتر از همه با هم میتوانستیم خوش باشیم، الکی خوش!چقدر با هم خندیدیم گلی،مستانه به راستی مستانه ...

امروز نوشین چند عکس از روزها و ماههای آخرت را با من و تری، به اشتراک گذاشت، گلی هیچکدام حرفی برای گفتن نداشتیم و حتم دارم آنها هم مثل من تمام امروز را در سکوت به تماشای تو نشسته اند، دوست زیبای من، گلی جان،برایت قرار و آرامش و امان میخواهم از خدایمان،روزهای اول رفتنت خوابت را دیدم و میدانم مرگ خود را نپذیرفته ای،غمگین بودی گلی و دلت رضا نبود به رفتن، زیبا! بپذیر و بمان، دیگر همه چیز تمام شده است،بپذیر زیبای من، همه چیز یک خواب بود، بیدار بودنت را، بیدار بودن ابدیت را ،غرق در نعمت و آسایش وسرور میخواهم از خدایمان، سوگلت را ببوس، قرار بگیر دوست من،همیشه دوستت خواهم داشت.

میراث

من وارث خاطرات به یغما رفته مادر خویشم،خاطراتی که بهارشان را خزانی نیست و طراوتشان را هیچ  خشکسالی،هیچ نمی خواهند از آدمی جز سینه ای فراخ که تاب بیاورد انبوهشان  را،من وارث گنج زمانه ام،وارث قصه های از یاد رفته،انسانهای به خواب رفته و روزهای بر باد رفته،من وارث درد مادری هستم که درد را حتی نمی تواند دوا خواستن،من!من تکیده! دادخواهی خواهم کرد از خدایی که مرا در زجر آفرید و وارث دردی چنین گران کرد،از انباشتن اینهمه احساس در درون کودکانه ام به خویشتن خویشش  شکایت خواهم برد  در آن روز که از این درد بزرگ تهی خواهم بود.....