آوازه خوان شب های روشن

سکوت شبانه،صدای آرام ومغموم جیرجیرکی که امشب نوبت اوست،بخواند و بخواند تا جان دهد و چقدر این موجود کوچک مظلوم است،غمگین است و تسلیم، وچقدر کوچکم من، آن سان که برای دیدن این جیرجیرک کوچک باید گردن افراشته کنم، پا بلند کنم وبا همه سعی و تلاشی که در پیش گرفته ام باز هم از درک این موجود کوچک عاجزم،چرا جیرجیرک بالغ، در اولین شب بلوغ خود باید آنقدر ناله سر دهد که جان از تن خویش برون کند؟ چرا تنها یک بار و تنها یک جیر جیرک! سر به عصیان نمیگذارد،خودش را به لال بودن نمیزند،مریض نمیشود (همه فنونی که من اشرف مخلوقات برای بندگی نکردن، به کار میگیرم)،؟؟؟؟چرا از مرگ نمیهراسد؟ ؟؟؟؟چرا عاشقانه مردن را بر میگزیند؟چرا این موجود کوچک که اغلب حتی به چشم نمی آید،اینگونه فیلسوفانه عمل میکند؟ ؟؟؟؟صدای آرام نفس های دخترکم در خواب مرا به خود می آورد،چه بی دغدغه وآرام خرس کوچکش را تنگ در آغوش گرفته است و من عاشق شبانه های اینچنینی خود هستم، تنها، در سکوت، و صداهای اسرار آمیز که هرگونه که میخواهم برای خودم تعبیر میکنم، فارغ از هر فکر و اندیشه ملال آور،امشب از آن شبهایی است که باز حس رفتن، بی هدف رفتن کف پاهایم را قلقلک میدهد،اما باز دلم میخواهد نفس های آیدا را شماره کنم، پنجره اتاقش را باز میکنم،هنوز آنقدر سرد نیست هوا به رغم باران امروز، آیدا از گرما بیزار است، با خودم میگویم بگذار هوای تازه تنفس کند و نگران نیستم مثل مادران وسواسی که مبادا کودکم سرما بخورد،چه اشکالی دارد؟ ؟؟بگذار با لالایی آخر این جیرجیرک نامریی و استنشاق هوای پاک بعد از باران، رویای خیس ببیند ،رویای خیس و مترنم!هر چه میکنم فکر جیرجیرک از سرم بیرون نمیرود، تلاش میکنم جیر جیرش را معنا کنم در ذهنم،لابد حرف عاشقانه ایست که ارزش مردن را دارد،یاد قصه ای افتادم که سالهای کودکی مادر تعریف میکرد، همین وقتها،وقتی هوا سرد بود،دلم هوایش را کرد،هوای آن سالها،هوای بچگی،هوای نفس های کودکانه خودم در خواب،و یک نفر مزاحم که از راه واتس آپ همه افکارم را مخدوش کرد،بخوان جیرجیرک، سرود عاشقی ات را بخوان و من امشب مهمان ویژه اپرای عشق تو خواهم بود،بخوان فیلسوف کوچک برای من اندک......

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.