مرداب اتاقم ،کدر شده بود و من زمزمه خون را در رگهایم می شنیدم،زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت،این تاریکی طرح وجودم را روشن میکرد!در باز شد و او با فانوسش به درون وزید،زیبایی رها شده ای بودو من دیده به راهش بودم،رویای بی شکل زندگی ام بود..... (سهراب سپهری )