انسان

چگونه ای در پیله خودخواسته تنهاییت ای نام نهاده شده بر تو نام آدم؟چگونه ای از گزندهای بر خویش روا داشته؟چون میگذرانی روزهای چون ابرهای گریزنده ات را؟امروز چقدر نان در انبان ریخته ای؟چقدر نا تشنه آب نوشیده ای؟چقدر خود را به دست خواب غفلت خوابانده ای، چقدر حرفهای به ظاهر قشنگ نشخوار کرده ای، چقدر دل چرکین و صورت به لبخند آراسته ای؟دلم برایت میسوزد ای فرزند آدم، ای آدمیزاده دد خو!ای تنها،ای زبون!

چقدر نگاهت به نگاه بوزینه گان میماند!از آیینه بیزارم!!!!!!!

دلتنگ شدنت نه برای کس، غمگین شدنت نه از سر درد،گریستنت نه از سر شوق و نه از روی یاس،خندیدنت نه از بهر خرمی که همه دردها یت و همه زخمهایت از خود گم کردگی است و میدانم هرگز یافت نخواهی شد! 

آه!!!!!کاش یک نفر بیاید، یک نفر بیاید و نگوید از نور،نمیخواد عاشق باشد و کوچه را با گامهای مترنم درنوردد،کافی است برایم که یک نفر بیاید و تنها آینه ها را بشکند، خسته ام از بوزینه درون آینه اما دستم به شکستنش توانی ندارد!

کاش آن آینه شکن بیاید و کاش عمرم کفاف بدهد به دیدن آدم، به دیدن انسان در زلال جاری آن رود،آن رود که عاقبت به دریا خواهد ریخت......

نظرات 1 + ارسال نظر
...... سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 14:36

عالیه. درود بر تو.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.