سایه

اندکی بمان، بمان،با توام ،با تو!باتو که ای گونه بی شکیب میروی،و حتا صدای مرا نا شنیده میگیری،این چنین  تو را سخت  آزرده ام  آیا؟که تاب دیدنم نه  حتا طاقت شنیدنم را نداری،برگرد،التماست  میکنم با رنجورترین واژگان تمنا،مرا بران از خودت،از تمام دنیا اما تو بمان،صبوری کن بر این خسته آشفته پریشان  حال،تو بمان و فقط سایه ات را بگستر،خنکای سایه تو را سدره المنتهی ندارد در بهشت ،ببین چه خوشبختم حتا در کنار سایه ات،و چه غرق در سعادت بوده ام و خود نمیدانستم  روزگاری که شاخسار وجودت بر همه زندگیم پراکنده بود و من غرق خود بودم ،غرق جوانی کردن و ندیدم آرام آرام خموش ماندنت را،نگاه محزونت را و لبان به سکوت نشسته ات را،آن روزها من دویدم سرخوشانه، مست و بی پروا و هیچ ندیدم، کور ماندم و اکنون چشم باز کرده ام و تو دیگر حتا گله هم نمیتوانی کرد از این دوست نیمه راه که من بوده ام  و خدا میداند که تو  رفیق همه راه بوده ای،چیزی به آخر راه نمانده، بمان بانو، بمان بگذار با هم برویم،تو پای ماندن نداری و من توان رفتن اما سلانه سلانه با هم پیش خواهیم رفت، بمان، بگذار قدمهایم را تندتر کنم، چرا اینگونه بی تاب رفتنی؟؟؟دلم میخواهد فرصتی باشد،اما نیست، ای زیباترین سایه، ای دلنشین ترین یار،ای محرم ترین همراز،ای کلام در بیان احوال تو قاصر، ای  باشکوه ترین حس من ،ای عشق غریب مادر!

نظرات 2 + ارسال نظر
pi دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 16:38 http://coldestdark.persianblog.ir

آیا زمین که زیر پای تو می لرزد، تنهاتر از تو نیست ؟ forugh

.... دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 15:15

ای باشکوه ترین حس من...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.